حالا شده جريان ِ ما. هركس
رو كه دعوت مي كنن، ميگيم: نميتونيم
بيايم، گرفتاريم. تمام ِ هم و غم ِ ما اينه كه گرفتاريم.
زماني استادي ظهر ِ جمعه
كلاسي گذاشته بودن. يكي از دوستان مي خواست در اين كلاسها
شركت كنه ولي بخاطر اينكه ظهر ِ جمعه بازي فوتبال مي خواسته
ببيننه دچار ِ غم و گرفتاري شده بود!
ما اگه فهرست بكنيم تمام
گرفتاريهامون رو و ببينيم براي زندگي ِ ابدي ِ ما كدومشون مهمه
و فوري و كدومشون
اهميتي نداره اونوقت با كمال تعجب مي
بينيم كه نود درصد ِ گرفتاريهامون برطرف ميشه و وقتمون مال ِ
خودمون ميشه. اونوقت وقتي عزيزترين كس ِ آدم
رو، برادرش رو، داره ماهي مي بره تو آب ديگه نميگه من
گرفتارم. دستم بنده.
اين غمها دوايي داره.
شبي دوستي شعري مي خواند كه
اي داد فقير شدم چه بكنم، بي يار و بي مونس شدم چه بكنم؟ پير
شدم و جواني ام رفت چه بكنم؟ از جواني ام بهره نبردم چه بكنم؟
بهشون گفتم كه همه ي كاسه
هاي چه كنم چه كنم ِتون رو يكيش كنين
و بگين بي تو اي سرو ِ روان، با گل و گلشن چه كنم؟ اونوقت
تمام قواي شما در جهت ِ اون يك چه كنم قرار مي گيره.
مردم مي ترسن از اينكه
اگه خدا بياد تو زندگيشون اوقت زندگيشون رو چكار كنن. اونا
زندگي رو دوست دارن و فكر مي كنن اگه خدا بياد همه چيز رو
ازشون مي گيره و مي بره! خدا بي نيازه و اصلا خودش اينها رو
بهتون داده و بازم ميده. شما بايد بر عكس فكر كنين و بگين
اگه خدا نياد اوقوت اين مه رويان و گل و گلشن و لذتها به درد
ِ ما نمي خوره. اگه او حي و حاضر نباشه تو زندگيتون اونوقت
همه چيز ميشه ديو. شهوت ميشه كاردي
كه به گلوي خودت ميذاري. پول ميشه غصه ي اينكه واي اگه يكي
بياد اين پولها رو ببره چه كنم. گل و گلشن هم ميشه تفريح ِ
اجباري ِ آخر ِ هفته بخاطر ِ بچه ها! ديگه لذتي نمي مونه اگه
او توي زندگي ِ ماها نباشه.
اين سيب رو فرستادن كه بدوني
در عالم سيبستاني هست. نگران نباش كه به اين سيب رسيدي يا نه.
اين اصلا مهم نيست. بلكه بايد دلگرم بود به وجود ِ سيبستان.
خدا اون چشمه ي دردناك ِ
ذهنت نيست كه ازش مي ترسي. اگه اون خدا بود حتما رشد مي كرد.
خدايي كه ژنراتور ِ جان هست در بدن ِ يك گل كه نمي تونه
همينطور مرده در ذهن بمونه.
اوني كه ترسناكه اون عقله
توست كه كج فهميده. خدا اگه در دل ِ كسي بشينه و اون واقعا
اون تصور ِ عقلاني نباشه بلكه خود ِ شخص ِ اول ِ طبيعت باشه،
تمام ِ غمها رو از دل مي بره. هيچ ترسي تو دل نمي مونه. ترس
از اينكه سرده، گرمه، دوريه و سخته و ... همه رو با هم مي
بره.
داستان ِ ورود ِ او به داخل ِ افكار ِ
آدم مثل حكايته اون رودخانه مي مونه. يه زماني پهلواني مي
خواست طويله اي به وسعت ِ يك دشت رو كه هزار سال بود تميز
نشده بود رو تميز كنه. براي اينكار نيامد در اين عمر ِ
محدودش ذره ذره اين همه كثيفي رو درمان كنه بلكه اومد دهنه ي
يه رودخانه رو بلند كرد و گذاشت روي دهنه ي طويله و با اين
كار همه ي كثافتهاي زمان و غبار و لجن و تعفن به لحظه اي از
داخل ِ طويله پاك شد. حالا اين حكايته ماست. اگه ما لب به لب
ِ خدا بذاريم آرامشي رو به درون ِ ما جاري مي كنه كه همه ي
تعفن ها و كثسفي ها و غم ها و ناله ها و دردهاي عالم رو با
خودش مي بره. اينه كه حافظ ميگه:
دواش جز مي ِ چون ارغوان نمي بينم
در واقع اين مي زمر ِ تسليم شدن به
ورد ِ يك چيز شوينده است. تسليم شدن به يك قدرت ِ مافوق
تصوري كه اگه بياد ديگه غمي توي دل ِ آدم نمي مونه.